آدریانآدریان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آدریان عشق مامانღ

میوه عشقم

اومدم زندگیم را با کلی عشق خط خطی کنم اما دنیا بهم نشون داد زیباترین خطش تویی نه که عشقم کمرنگ باشه نه اما تو زیادی پررنگی تو صفحه های زندگیم حتم دارم واسه بابایی هم همینطوره اخه خیلی وقته جای منا گرفتی البته اگه دروغ نگم منم حسودی میکنم یکمی اما حالا با تک تک سلولام حست میکنم و هر روز در گوشت زمزمه میکنم <تو میوه عشقمی با تمام وجود ازت مراقبت میکنم > بهت قول میدم هم من هم بابایی همه ی عشقمون را نثار تو  چراغ خونمون کنیم ...
24 تير 1392

عینک بابایی

وای مامان فدات بشه که اینقدر بامزه شدی ماه من امشب داشتی غر میزدی بابایی هم واسه اینکه آرومت کنه تا من فیلم ببینم عینکش را زد به چشمت تو آروم که هیچی کلی ذوق کردی و خندیدی من و بابایی هم تا قیافت را دیدیم مردیم از خنده بمیرم مامان که از خنده های ما میخندیدی اما نمیدونستی واسه چی میخندیم منم ازت معذرت خواهی کردم آخه دست خودمون نبود بامزه شده بودی بابایی میگفت چون ما را با عینک یه رنگ دیگه میبینه میخنده و خوشحاله  بهت قول دادم بریم واسه خودت یه عینک خوشمل بخریم اینم عکسات اینجا هم انگار لب دریا تشریف دارید ...
23 تير 1392

8ماهگی وروجکم

سلام گلکم چند روزیه که وارد ماهگی شدی مبارکه پسرم اما از بس تو وروجک واسه مامان کار درست میکنی نرسیدم بیام واست بنویسم حالا هم که مینویسم تو خواب ناز تشریف داری امیدوارم 100ساله بشی گل پسرم قربونت بشم مامانی این روزها اینقدر خواستنی شدی که نگو من و بابایی میمیریم برات خدا کنه همیشه سالم باشی نفسم اینم بگم چند روزیه که یاد گرفتی میگی" بابا " تا دیشب که دیگه خیلی واضح گفتی بابایی هم کلی ذوق میکنه میگه "جون بابا " جالبه وقتی بابایی خونست تکرار میکنی انگار دیگه بابا را میخوای صدا بزنی باهوشم یا وقتی بابا نیست میگی "بابا دد" البته ماما هم میگی اما با گریه و ناز و بیشتر زمانی که خوابت میاد یا درد داری میگی قند ...
23 تير 1392

تولد آرتین

وای پسرم یکشنبه 9تیریکی از بهترین روزهای مامانی بود اخه نی نی خاله صفورا به دنیا اومد من عاشقشم خاله اسمش را آرتین گذاشت به معنی پاک و مقدس مثل خودش خیلی خوشگله حالا دیگه تو و آرتان یه داداش دیگه هم دارید که با هم کلی شیطونی کنید انشااللاه همیشه سالم باشید و شاد تا من و خاله بهتون افتخار کنیم اینم یه عکس از آرتین. خاله به قربونت عزیزم ...
17 تير 1392

آرایشگاه مامان

وای گلم امروز واسه اولین بار موهای جلو سرت که سیخ بود و اعصابم را خورد کرده بود را خودم کوتاه کردم قربونت بشم انقدر تکون خوردی شیطون من        این عکسا را هم وقتی موهات را کوتاه کردم نشستی بدون کمک ما فدات بشم ازت گرفتم خدایا شکرت که پسرم روز به روز بزرگتر میشه و ما لذتش را میبریم اینجا هم غش کردی از خستگی خودمم عاشق این عکستم که واسه مامان ناز کردی عزیزم قربونت بشم که از صبح کشتی منا از بس گفتی اووو ددددددددد تازه یاد گرفتی عزیز دلم حالا هم که دارم مینویسم داری تکرار می کنی و جیغ میزنی برم  تا محله با خبر نشده ...
15 تير 1392

حرفهای مادرانه

عزیزم انقدر باهات حرف دارم که اگه بگم میشه یه کتاب چه روزهایی که عاشقانه باهات حرف نمیزدم حتی زمانی که تو دلم نبودی فقط تو بودی و حس تو که بهم آرامش میداد دستم را میزاشتم رو دلم و واست تعریف میکردم هر چیزی که نمیتونستم به کسی بگم را تو میدونستی اینا را میگم که بدونی چه قدر واسم عزیزی میخوام ازت تشکر کنم واسه اینکه اومدی شدی دلیل زندگیم واسه اینکه با اومدنت شادی را به خونمون آوردی واسه اینکه شدی بود و نبودم و با اومدنت نداشته هام را فراموش کردم واسه اینکه با خنده های پاکت خونه را از عطر معصومیت پر کردی واسه اینکه گریه هات وادارم میکنه اشک بریزم و قدر شادیهامون را بدونم واسه اینکه...........
14 تير 1392

روزمرگی های پسرم

عزیز دلم تو هر روز که از خواب بیدار میشی به سمت مامانی میچرخی و به صورتم میزنی فدای اون دستات بشم و با اون خنده های قشنگت بهم انرژی تمام روز را میدی بعد از کلی بازی باهم با کلی دعوا چند تا قاشق غذا میخوری و همه جا را کثیف میکنی اینم سند بعد هم طبق روال همیشه یا بابا فریدون یا مامان جهان میان میبرنت بالا تا هم تو بازی کنی و خوش بگذرونی هم مامانی به کاراش برسه وقتی هم میای انقدر بازی کردی که خسته ای میخوابی مثل فرشته ها تا بابایی بیاد و با هم بازی کنید و نهار بخوری و دیگه تا شب نخوابی من و بابایی هم با وجود اینکه خوابمون میاد دلمون نمیاد با تو بازی نکنیم شب هم اگه بابایی کار نداشته باشه میبرتمون بیرون اخه تو بیرون خیلی خوشحال...
13 تير 1392
1